صفحه آخر...
مثل زلزله می آید ، بی مجالی برای گریز ...
اول کفش هایت را در می آورند ، گویی باید برهنه گام برداری !
بعد ساعت مچی ...
زمان را از تو می گیرند ~
جیب هایت از اسکناس های مچاله ، سکه ها ، و کلید ها خالی می شوند .
بعد با قیچی به جان لباسهایت می افتند ؛ لخت و عور بر سکویی از کاشی تو را می شویند .
ناگهات در می یابی :
دو بار دیگران تو را شستند !
اما شُستن آدمی ، با آب ، فریب بزرگی است !
**************
وقتی گفت... نفهمیدم چطور خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم.. فقط شنیدنش مثل خوردن یه سیلی بود که تا ساعت ها فقط گیج بودم....
نه چیزی می دیدم نه می شنیدم....تکون های مادر بود و چشم هایی که فقط نگاه به دهنم میکردن تا حرفی بزنم...شاید شوری اشک بود که وقتی به لبم خورد فهمیدم دارم گریه میکنم....
ادامه مطلب...