اتل متل يه باباكه اسم او احمدهنمره جانبازيهاشهفتاد و پنج درصدهاونكه دلاوريهاشتو جبهه غوغا كردهحالا بياين ببينينكلكسيون دردهاونكه تو ميدون مينهزار تا معبر زدهحالا توي رختخوابافتاده حالش بدهبابام يادگاري ازخون و جنگ و آتيشهبا ياد اون موقعاذره ذره آب ميشهآهاي آهاي گوش كنيندرد دل باباروميخواد بگه چه جوريكشتند بچههارو«هيچ ميدوني يعني چيزخميهارو بيارييكي يكي روبازوتو آمبولانس بذاريدرست جلوي چشماتيه خورده او نطرفتر با شليك مستقيم ماشين بشه خاكستر»گفتن اين خاطرهبدجوري ميسوزوندشبا بغض و ناله ميگفتكاشكي كه پر نبودش آي قصه قصه قصه نون و پنير و پستههيچ تا حالا شنيديتانكها بشن قنّاصه؟ميدوني بعضي وقتاتانكا قناصه بودنتا سري رو ميديدناون سرو ميپروندنسه راه شهادت كجاست؟ميدوني دوشكا چيه؟ميدوني تانك يعني چي؟يا آرپيجي زن كيه؟آرپيجي زن بلند شد«ومارميت» رو خوندتانك اونو زودتر زدشيه جفت پوتين ازش مونديه بچه بسيجياونور ميدون مينزير شينهاي تانكلِه شده بود رو زمينخودم تو ديدهبانيبا دوربين قرارگاهرفيقمو ميديدمتو گودي قتلهگاهآرپيجي تو سرش خوردسرش كه از تن پريدخودم ديدم چند قدمبدون سر ميدويدهيچ ميدوني يه گردانكه اسمش الحديدههنوزم كه هنوزهگم شده ناپديدهاتل متل توتولهچشم تو چشم گلولهاگر پاهات نلرزيدنترسيدي قبولهديدم كه يك بسيجينلرزيد اصلاً پاهاشجلو گلوله وايستادزُل زده بود تو چشاشگلوله هم اومدواز دو چشم مردونهگذشت و يك بوسه زدبوسهاي عاشقونهعاشقي يعني اينكهچشمهايي كه تا ديروزهزار تا مشتري داشتچندش مياره امروزاما غمي ندارهچون عاشق خداشهبجاي مردم خدامشتري چشماشهيه شب كنار سنگر زير سقف آسمونمياي پيش رفيقتتو اون گلوله بارونبا اينكه زخمي شدهبرات خالي ميبندهميگه من كه چيزيم نيستدرد ميكشه ميخندهچفيه رو ور ميداريزخم اونو ميبنديبا چشماي پر از اشكتو هم به اون ميخنديانگاري كه ميدونيديگه داره ميپّرهدلت ميگه كه گلچين داره اونو ميبرهزُل ميزني تو چشماشبا سوز و آه و با شرمبهش ميگي داداش جونفدات بشم دمت گرمميزني زير گريهاونم تو آغوشتهتو حلقه دستاتهسرش روي دوشته چون اجل معلق يه دفعه يك خمپاره هزار تا بذر تركش توي تنش ميكاره يهو جلو چشماتو شره خون مي گيره برادر صيغهايت توبغلت ميميره هيچ ميدوني چه جوري يواش يواش و كمكم راوي يك خبرشي يك خبر پراز غم به همسفر رفقيت كه صاحب پسر شد بري بگي كه بچهيتيم و بيپدر شداول ميگي نترسين پاهاش گلوله خوردهافتاده بيمارستان زخمي شده، نمردهزُل ميزنه تو چشماتقلبتو ميسوزونه يتيمي بچه شو از تو چشات ميخونه درست سال شصت و دو لحظة تحويل سال رفته بوديم تو سنگررفته بوديم عشق و حال تو اون شلوغ پلوغي همه چشارو بستم دستهاتوي دست هم دورسفره نشستيم مقلب القوب روبا همديگر ميخونديم زوركي نقل ونبات تو كام هم چپونديم همديگر و بوسيديم قربون هم ميرفتيم بعدش برا همديگرجشن پتو گرفتيم علي بود و عقيليمن بودم و مرتضي سيد بود و اباالفضل اميرحسين و رضاحالا ازاون بچه هافقط مرتضي مونده همونكه گازخردل صورتشو سوزونده آهاي آهاي بچه هامگه قرار نذاشتيم هميشه با هم باشيم نداشتيما، نداشتيم بياين برا مرتضي كه شيميايي شده جشن پتو بگيريم خيلي هوايي شده ميسوزه و ميخنده خيلي خيلي آرومه به من ميگه داداش جون كار منو تمومه مرتضي منم ببريا نرو، پيشم بمون ميزنه تو صورتش داد ميزنم مامان جون مامان مياد ودست بابا جون و ميگره بابام با اين خاطرات روزي يه بار ميميره فقط خاطره نيست كه قلب اونو سوزونده مصلحت بعضيهاپشت اونو شكونده برا بعضي آدمابندههاي آب و نون قبول كنين به خدابابام شده نردبون
ابوالفضل سپهر