بار اول که برگشتم نمي دونستم داييم هم اونجاست...
حسينيه ي طلاييه خودش يه حرمه!! ديدي اون...
يادش بخير...
نميدونم وقتي حرف جنوب مي شه از کجاش بايد گفت؟ نميدونم ...
دلم تو شلمچه ست!!!
آخرين بار که رفته بودم دنبال نگاههاي ديگران مي گشتم...
مي خواستم تو نگاه هاي عاشق اونا پيدا کنمش...
هواي شلمچه اجازه موندن تو خودت رو بهت نميده! آدم از خودش فرار مي کنه!! اونجا يه چيز ديگه وجودت رو فرا مي گيره که اصلا آشنا نيست، حداقل براي مني که غبار راحتي زندگيمو پوشيده! براي من که خيلي وقته که رفتن و سفر کردن رو فراموش کردم.
يادش بخير...
هنوز تابلوهاي خطر انفجار و خطر مرگ رو در چند قدميت توي چزابه مي بيني!!
و مي سوزونتت غربت ناداني بچه اي که نميدونه فرق امريکا و چمران رو !! اونم تو دهلاويه!! مي بيني عمق فاجعه رو!!! تو دهلاويه!!!
ياد قبراي کوچيک و کوتاه هويزه بخير!!!!!!!!! ياد علم الهدي و دوستاش! يک اسوه ي دانشجويي!!
اين همه الگو! کجا مي شه يه الگو پذير رو پيدا کرد؟؟
غروب فکه هم از غروب شلمچه کم نمياره!! زيارت عاشورا کنار اروند؟! مي دونم مي دوني چه حالي داره؟!
بد جور هواييم کردي!!
حالا چکار کنم با اين دل...
مي دونم اگه مي خواستم ميشد که بشه... امسال هم...
خيلي کم کاري کردم...
کاش مي شد که بشه!!!
اگه باز رفتي جنوب سلام منو برسون و برام يه عالم دعا کن. باشه؟!
راستي چه کار خوبي کردي که صفحه کامنتتو باز گذاشتي!!
دوستت دارم 6 تا با کلي اضافي