سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
صفحه ی اصلی |شناسنامه| ایمیل | پارسی بلاگ | وضعیت من در یاهـو |  Atom  |  RSS 
آن که دورى سفر را یاد آرد ، خود را براى آن آماده دارد . [نهج البلاغه]
» آمارهای وبلاگ
کل بازدید :278936

» درباره خودم
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
....!!!
اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک... آرزوی شهادت همیشه در دلم باقیه...از خدا میخوام که نصیبم کنه.... باید رفت..باید تعلقات رو کنار بزارم برای رسیدن ..شاید این راهش باشه....یحتمل باید زودتر بار و می بستم نشد یا نخواستم نمیدونم...و حالا وقت کوچ کردن ما هم رسید..حرف زیاده اما حسی و رمقی برای گفتن نمانده ...فقط ازشهدا میخوام اگه کوتاهی کردم تو این وب حلالم کنن ..به همان آهستگی که آمدیم ،به همان آهستگی هم میرویم...کربلایی باشید... تمــــــــــــــــــــــــــــام...
» لوگوی وبلاگ
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
» لوگوی دوستان















» آوای آشنا
» بازم عاشق شدم....!!!

حزب الله حتی در میان دوستان خویش غریبند ، چه برسد به دشمنان .اگر چه در عین

گمنامی ومظلومیت بازهم من به یقین رسیده ام که خداوند لوح وقلم تاریخ را به اینان سپرده اند...

 "شهید آقا سید مرتضی آوینی "

***************************************

 (شاید داستان کوتاه.... )

دنبال یه مطلبی تو دفترم میگشتم چشمم به عکسش افتاد ...همیشه باهامه ...یاد روزی اولی که باهاش آشنا شدم افتادم...

سال اول دانشجویی بود با دوست جون رفته بودیم خیابون انقلاب کتاب بخریم...

نمیدونم چرا یه دفعه سر از اون مغازه در آوردیم...داشتم به وسایل تبلیغاتی نگاه میکردم...سرمو که بلند کردم چشمم بهش افتاد داشت نگاه میکرد...

یه شال مشکی دور گردنش انداخته بود...محاسن مرتب...ویه لبخند ملیح ...کلهم صورتی جذاب...

 نگاهه کار خودشو کرد و هیچی دیگه خودتون تا آخرشو بخونید دیگه....

همین جوری نگاهش کردم...اون هم یه جور خاص نگاه میکرد...  تو نگاهش یه حرفی بود انگار...اساسی محو شده بودم....اولش فکر کردم آشنا بعد دیدم نه بابا ...این اخوی آشنا نیست...تو همین

فکرا بودم ...با صدای دوست جون به خودم اومدم....  : بریم دیگه....  : ببینم تو این آقاه رو جایی ندیدی.....    : آشناست ولی یادم نمیاد....بیا بریم انقدر نگاه نکن....

بگذریم بهر الحال شرح الحال روز اول آشناییمون بود...بس روز خوبی بود.... بازم عاااااااااااااااااااااااااشق شدم....!!!

خیلی دلم میخواست بیشتر ازش بدونم...خودش که چیزی بروز نمیداد ...از خیلیا پرسیدم...همه کمتر از خودم میدونستن بیشتر نمیدونستن...خودمم هم غیر یه اسم وفامیلو

اصالتش چیزی نمیدونستم....فکرمو مشغول کرده بود خوب...دیگه صبرم داشت تموم شد...بهش گفتم باباجون یه چیزی از خودت بگو...بدونم کی هستی...از کجا اومدی...چی کاره ای...

 حرفم گرفت...گفت : متولد سال 1354 شمسی از روستای (العدیسه) لبنان ....از همون بچگی تو مسجد بیشتر پیدام میشد تا خونه....دوران نوجوانی وارد ((گروه بسیجیان المهدی ))شدم.

خیلی زود بخاطر علاقه واستعدادی که داشتم با فنون نظامی آشنا شدم...کم حرف ،پر کار ،همیشه هم لبخند به لب،(اینو که از نگاه اول فهمیدم....!!!)با مناجات نامه امام علی(ع) هم حال میکنم...

نوزده سالم بود که نیروی رسمی حزب الله شدم...اسمم که میدونی علی منیف اشمر...  

(حالا خدایی این اخوی عاشق شدن نداره....)حالا بخونید بقیه رو....20مارس 1996  ،1 فروردین 1375شمسی

یه نگاهی به آسمون کرد ،صدای چند تا ماشین از دور به گوشش رسید.باشنیدن صدااون لبخند ملیح روی لباش نقش بست...رو به قبله با همون آرامش همیشگیش این بار عجیب تر گفت :

((السلام علیک یا سیدی ،یا ابا عبدالله ))

کلاهشو مرتب کرد .خودروهای نظامی یکی یکی از مقابلش میگذشتند.تا نوبت به جیپ استتار شده یکی از فرماندهان رسید.با حرکت دست علی ،راننده ایستاد. علی سلام نظامی داد و

خود را داخل جیپ انداخت. ــ محکم بسته شدن بیش تر از 30 کیلو مواد منفجره  ــ اتصال رابط چاشنی با کلید انفجار...  وقتی کلید چاشنی را فشار داد ، انتظار سبزش ،سرخ شد...

علی آقا تو سن بیست ویک سالگی تو روستای اشغالیش در جنوب لبنان شهید شد....

از روز اول آشنایی که عکسشو تو مغازه دیدم سعی کردم ارتباط خوبی باهاش داشته باشم...آره اون روز یه باری دیگه عاشق شدم...عاشق یک از آدمایی که تا آخر عمر مدیونشونم...

                                                                 



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/9/25:: 1:10 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    حماسه حضور