عجیب اینجاست که باز هم این همان دهکده جهانی است که در زیر آسمانش"بسیجیان رملهای فکه"
زیسته اند.همان دهکده جهانی که درنیمه شبهایش ماه هم بر کازینوهای "لاس وگاس"تابیده است وهم
بر حسینه دو"دوکوهه"وگورهایی که درآن بسیجیان از خوف خدا وعشق به گریسته اند.دنیای عجیبی است نه ؟...
" شهید آقا سید مرتضی آوینی "
**************************
(اول پست پایینی رو بخونید بعد این ...)
وقتی این موقعه های سال میشه ،دلم بد جوری میگیره....بیشتر از گرفتن هوایی میشه...آره هوایی....
هیچ موقع اون روزها وساعت ولحظه ها رو نمیتونم فراموش کنم...
رفیق...یادته...از هفت خوان رد شدیم تا رسیدیم...چقدر...بماند...مهم رسیدن بود.....آره بالاخره رسیدیم...
چهار سال پیش....به زبانی هزار وسیصدو هشتاد ویک..بهمن ماه.....
روزعرفه...رسیدیم...خوندیم دعای عرفه... رو با حاج سعید حدادیان ...بس دلنشین....(همان یک پاراگراف)
................... .
هرکاری کردم نشد....با کفش راه برم روی اون زمین...مقدس بود...تو اتوبوس کفشامو در آوردم....
گیج و منگ...نمیدونستم راه برم یا بدوم...گریه کنم یا بخندم...(شاید هنوز باور نکرده بودم که رسیدم...)
مات ومبهوت..به آدما... به اطرافم نگاه میکردم...بعضی دسته جمعی...بعضی تک..بعضی دونفری وبعضی...
یکی میگفت بقیه گریه میکردند....یکی تنها چفیه رو سرش زانوهاش بغل کرده بود...یکی نگاه میکرد...به کجا..؟نمیدونم..خیره مونده بود...
شلوغ بود اما خلوتی برای تو...صدا بود ولی آرامش....
................... .
زمین و خاکای ترک خوردت....از تشنگی....از شرم....نمیدونم....تعریفتو زیاد شنیده بود....تعریف همین خاکتو...
تعریف آدمایی که باهاشون زندگی کردی.... تعریف غروبت...تعریف شب هات...تعریف ... ؟؟؟ یا زهرا(س)رمزت بوده....
شنیدم که بوی سیب ویاس داری.....بیخود نیست که میگن احساس داری....وباز راست گفتن تو داغ داری.....
................... .
غروب بود...دل گرفتگی خودت یه طرف...غروب هم شدت میداد.... گرفتگی رو....!!!
نشستیم ..راوی حرف میزد...چی میگفت ..نمیدونم...اصلا حواسم نبود.....اینجا بزرگه...یعنی میشه درکش کنم....
بلند شدم..میرفتم...کجا باز هم نمیدونستم...فقط میرفتم...رسیدم...پشت میله ها وتوری های فلزی...
دیدم...خود نبودم...هیچ....تهی... حتی غلت خوردن اشکامو حس نمیکردم...
سوزشش حس میشد... نه سوز اشک نبود...سوز دل بود...( شاید اشک کوچکترین ذره برای توجیه )
دیگه دستام قفل شده بود...توی توری ها..سرمو چسبونده بودم...نگاه ..گریه میکردم..نه..گریه میکردیم...(چهارتایی)...
دروازه دیده میشد...میگفتن راهی نیست از دروازه بصره تا کربلا....آره کربلا...کربلا...نزدیک بودیم اما دور....
اما نه...خودمون هم تو کربلا بودیم...پر بیراه نیست که میگن...کربلای ایرانی...کربلای ایران...منم تو کربلا هستم...
................... .
از این کربلا ......تا ......آن کربلا........ چقدر شباهت....
اینجا ...شروعش یا زهرا ( س ).... آنجا....بالای سر بریده مادر (یا زهرا (س) )
اینجا...برادر...توپ وترکش.... آنجا...برادر....به خدا نمیتونم بگم....؟؟
اینجا...عشق ..خون....شهادت... آنجا...عشق...حسین(ع) ...شهادت....
اما اینجا................بین الحرمینت کو....؟؟؟؟؟؟؟
................... .
هر کسی یه جوری خلوت کرده بود....زمزمه...اشک ...دعا...سوز دل...حسرت...آه..... .
: بلند شید....بلند شید.... : چرا ؟؟... از این ساعت این منطقه ممنوعه است...بلند شید....
سبک...آروم...خودم بودم....کسی مرا میبرد....!!!
تمام...پایان سفر به کربلای ایران....شلمچه .....کربلای پنج....یا زهرا (س).....