میدان ولیعصر(عج)....شهادت امام جعفر صادق (ع)...(آبان 1386ه.ش)
آرام بود...
روی همان صندلی شبه آهنی چرخدار نشسته بود...آرام..گاهی به راست گاهی به چپ نگاه میکرد..به ماشین ها...به همان ماشین هایی که رفقایش سوار بر آن بودند...و او پایی نداشت تا همراهشان برود..آرام بود...
دوست داشتم بدانم در عمق دلش چه میگذرد...؟؟؟چه میگوید...؟؟؟بغضش چه جنسی است...؟؟؟
اما آرام بود..
آمده بود بدرقه....صدای قدم های یارانش را شنیده بود..چقدر این صدا برای گوشهایش آشناست...شاید هم حسرت بار..عابرین نگاهش میکردند...میگفتند شاید از بیمارستان ساسان آمده که در همین حوالی است...؟؟؟
آمده بود بدرقه..با همان دستهایی که روی آن جای سرم بود...چسب ها روی دست دلیل حرف...
شاخه گلایل قرمز روی پاهایش بود...حکما به رسم خون وحرمت خونشان...آمده بود تقدیمشان کند...با همان دستی که جا داشت...آرام بود...
هراز گاهی آشکار یا زیر چشمی نگاهش میکردم...دل میگفت برو اما قدم ها شرمنده بود از قدم برداشتند...دل غوغایی داشت برای سخن گفتن با او....اما باید چه بگویم...؟؟؟بگویم : آقا چه حسی دارید...؟؟؟ببخشید چه حسی دارید که جا ماندید و یادگاری زخمی برای ما شدید...؟؟؟برای مایی که بلد نیستم که چگونه یادگاری را باید نگه داشت...؟؟یادگاری را فراموش میکنیم...شرم داشتم...تنها توانستم عکسی بگیرم آن هم از فاصله ...باشد برایم...یادم نرود...آرام بود...
نگاه میکرد...فکر میکردم منی که نبودم و دیر رسیدم چقدر غصه آن روزها و جاماندن میخورم...اویی که بوده و جا مانده چه ها که نمیکشد....!!!
هر از گاهی عده ای اطرافش جمع میشدند...عکس و مصاحبه میکردند....او میگفت و انها هم میشنیدند...بعدتر ها میبینیم و مینشنویم برای چشم های تار و نابینا و گوشهایی که چوب پنبه فرو کرده ایم...
نگاه میکرد..به رفقایش...به همان هایی که روزی با او بودند...کنار هم..یار هم...حال آنها سوار میرفتند و او پیاده فقط نظاره گر بود...
نظاره گر تشییع پیکرشان...آمده بود تا بدرقه شان کند...گاهی به راست گاهی به چپ نگاه میکرد...گاهی هم به آنهایی که آمده بودند تا راهی کنند یارانش را...همان هایی که امروز راهی میکنن وفردا فراموش...همان هایی که نمک خوردندو نمکدان را شکستند...
خوب میدانم فراق سخت است...جاماندن از قافله یاران سخت تر است...وداع با آن ها هم از هر سختی سخت تر....آرام بود....
تصویرش را بعدها در قاب جادویی دیدم...باز همان سوال کلیشه ای..."چه حرفی دارید با دوستانتان؟"
" این رسم رفقات نیست...ما یه روزی با هم بودیم...با هم زندگی کردم...حالا شما رفتید و من مشغول زندگی..."
حکما صندلی چرخدار و بیمارستان ساسان و جای سرم و...مشغولیاتش بود...!!!
چه گویم...؟؟مگر شرم میگذارد حرفی زد...
آرام بود ....نگاهش به دور دست ویارانش....یقین بالهایش را گشوده وآماده پرواز است ومنتظر اذن....
آرام بود اما متلاطم...
پی نوشت....:
1. 72 شب مانده کمر خم بشود 72 عاشق ز زمین کم بشود
72 میدان بـــــــلا در راه است 72 شب مانده محــرم بشود...
2. حتما بخوانید کتاب شطرنج با ماشین قیامت....
3. کامنت ها از خصوصی در اومد....
کربلایی باشید...