سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
صفحه ی اصلی |شناسنامه| ایمیل | پارسی بلاگ | وضعیت من در یاهـو |  Atom  |  RSS 
براى پاسبانى بس بود مدت زندگانى . [نهج البلاغه]
» آمارهای وبلاگ
کل بازدید :278857

» درباره خودم
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
....!!!
اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک... آرزوی شهادت همیشه در دلم باقیه...از خدا میخوام که نصیبم کنه.... باید رفت..باید تعلقات رو کنار بزارم برای رسیدن ..شاید این راهش باشه....یحتمل باید زودتر بار و می بستم نشد یا نخواستم نمیدونم...و حالا وقت کوچ کردن ما هم رسید..حرف زیاده اما حسی و رمقی برای گفتن نمانده ...فقط ازشهدا میخوام اگه کوتاهی کردم تو این وب حلالم کنن ..به همان آهستگی که آمدیم ،به همان آهستگی هم میرویم...کربلایی باشید... تمــــــــــــــــــــــــــــام...
» لوگوی وبلاگ
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
» لوگوی دوستان















» آوای آشنا
» بسم الله.

بسم الله و آغاز می شود اکنون!!
 سالی نو و لحظاتی که رقم خواهیم زدشان!
قول خواهم داد مولایم که دیگر نرنجانمت!
قول خواهم داد که لحظه ای از تو غافل نشوم!
قول خواهم داد...
همه را می نویسم که بدانم!
می نویسم که بدانی!
که بدانی چقدر دوستت دارم!
مولای غریب بنده نواز! در انتظار آمدنت ایستاده ام!
از اوج لحظه ی دیدار! تا همیشه ی هستی! منتظرم!!!

اومدم دیگه لباس عزا رو که از پر کشیدن آقای نظری و در ادامه ش ماه محرم و صفر به تن این وبلاگ نشسته بود، در بیارم که دیدم م.ر (نویسنده ی سابق و دوست عزیزم) هم این پیشنهاد رو دادند!!
امیدوارم سال جدید رو با خاطراتی خوش شروع کنین! یا حق و التماس دعا
یه عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالمه



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/12/29:: 11:45 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    » دردهای یک دل دیوانه

    دل دیوانه ام بد گله می کند امشب! نه عزیز مهربانم! نه از دست تو!
    از دست خودش!
    که تو تمام منی!!!

    این روزها مثل از دست دادن آن فیض قدیم، می شود، حسم!! و تلنگری شاید باید! اما نیست!!!!
    این روزهای تلخ و عذاب وجدان و قصه ی کهنه ی فراموشی در پیش!

    نمی خواهم!
    به که گویم!
    بمان با من! برای همیشه ی همیشه ای که هیچش کران نباشد و برای همیشه ای که من باشم و تو!!
    برای آخر تنهایی، تو با من باش!

    وای از دست این دل!
    بد گله می کند امشب...
    مرهم می خواهد اما نیستی!!!!!!!!
    کجا جستجو کنم تو را؟!!
    هستی و نمی بینمت! این دل دیوانه ام حق دارد به خدا!!!

    خاموش باش... بگذار سکوت هجی کند آخرین دیدارمان را....

    التماس دعا.......... یه عالمه!!!



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/12/12:: 11:15 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    » میثم

    همه جوره از او می گفتند. هم بد. هم خوب. آنها که یکی دو روز اول آموزشی بریده بودند و از پادگان در می رفتند، خیلی از میثم بد می گفتند. می گفتند:
    - نصف شب می آد داخل ساختمان و با تیراندازی و عربده کشی، دستور می دهد که تا 3 شماره از توی آسایشگاه بدویم دم در. خودش هم وامی ایستد، رد حالی که تیر می زند و همه را می ترساند،هل می دهد که زودتر بدویم پایین. وقتی همه رفتند پایین، اول دستور می دهد پوتین ها و جوراب ها را درآوریم. بعد پیراهن و زیر پیراهن. بعد همه را به دو راه می انداخت طرف تپه های پشت پادگان. تا زانو توی برف بودیم. هی داد می زد که با بدن های لخت، توی برف های سرد غلت بزنیم...
    - بابا این دیگه کیه؟!! آخرای دوره که بود، یه شب همه را جمع کرد، آرام گفت: حالا که به لطف خدا تونستید 45 روز سخت ترین آموزش ها را طی کنید که در عملیات به مشکل بر نخورید، از شما یک چیز می خواهم، یعنی دستور می دهم که هیچکس حق ندارد از جایش تکان بخورد، خودتان که مرا می شناسید. پا از پا تکان بدهید، خودتان می دانید.
    همه وحشت می کنند. یا حضرت عباس! دیگه چیکار می خواست بکند. یعنی دیگه چی مونده بود؟! شاید می خواست نارنجک بیندازد وسط جمع! بابا این نفس ما را برید. دل توی دل کسی نبود. همه آماده باش بودند که بپرند دور و بر وجان پناه بگیرند. همه منتظر صدای فریاد میثم بودیم که بگوید: نارنجک... بخیزید...
    ولی از این خبرها نشد. با تعجب دیدم میثم نیست. شک کردیم. دیدم نفرات جلوی ستون دارند گریه می کنند. صدای گریه شان بلند بود و شانه هاشان تکان می خورد. یه دفعه دیدم چیزی آمد روی پایم. جا خوردم. ترسیدم. یا خدا!!! این چی بود؟! کی بود؟
    افتاده بود روی پاهای بچه ها. گریه می کرد. گریه و التماس که اگر اذیتی و یا شدتی داشته او را ببخشیم. خودش بود میثم، همان میثم که از اسمش پادگان می لرزید و حالا از کاری که او می کرد، شانه های بچه ها از گریه می لرزید. پای همه ی بچه ها را بوسید و خاک پوتین های آنان را به صورت خودش می مالید و می گفت: " شما رو به خدا منو حلال کنین... جبهه که رفتین منو دعا کنین... دعا کنین منم بیام اونجا..."

     

    سلام خدمت همه ی دوستای  گرامی!!
    این پست آغازیست بر یک پایان! آغازی کوتاه! تا بازگشتی دوباره!
    و هستیم! باز!!!
    التماس یه عالم دعا



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/11/26:: 8:47 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    » قدر دانیم....

    ای جوانان ، ای پسران ، ای دختران عزیزم !

    ای نور دیدگانم ! ما در سنگر جبهه حق علیه باطل ، پشت دشمن را شکستیم واز برای آرامش شما چه شبها

    که نخوابیدیم. ما از شما واسلام دفاع کردیم. ما همچون یاران رسول الله (ص)بودیم که به جنگ بدریون شتافتیم.

    میدانید چه غنچه های نشکفته ای به زیر تانکهای بعثیون فرستادیم تا شما در آرامش به سر برید.تا هیچ ابر قدرتی نتواند

    نگاه چپ به شما بکند ؟                                 

         " شهید سید مجتبی هاشمی "

      ********************

    شاید این موضوع زیاد برا شما تازگی نداشته باشه...!!!

    چندی پیش کلرجی من یه پست نوشته بود باعنوان عقلم درد گرفته....اما من هم عقلم درد گرفت هم دلم....

    دلم میخواست چند دقیقه فکرم مشغول نباشه....چشمم به آگهی روزنامه افتاد...شروع کردم به ورق زدن ونگاه کردن..

    از فروش خونه وماشین اسبابو اثاثیه تا...رسیدم به صفحه استخدام...به بعضی از آگهی ها نگاه کردم...

    جالب بود...به منشی خانم با ظاهری آراسته ...!!!

    منشی تر جیحا خانم....!!! به چند فروشنده خانم با ظاهری آراسته....!!!

    تعداد زیادی از آگهی ها این چنین بود...

    یادمه قبلنا آگهی ها اینطور بود ...به خانم منشی آشنا با کامپیوتر و زبان...وغیره

    آراستگی که بد نیست...تازه تمیزی وپاکیزگی نشانه ایمانه....

    اما چه آراستگی منظورشون بود....

    یاد حرف یه بنده خدا افتادم....که بنا به دلایلی دنبال کار بود....وقتی برام تعریف میکرد تازه یاد اشکایی که تو چشمم جمع شد افتادم...

    که چه قدر تو ماشین گریه کرده بود ...بخاطر اینکه علاوه بر کار ...حرف آزادی و شرایط دیگه .......................... .

    یاد پاساژنزدیک خونمون افتادم که هر بار برای خرید میرم اونجا...فروشنده های خانومش چه قدر جذاب تر از ویترین مغازه اند....

    شاید اینم دلیلی اشه برای جذب ارباب رجوع ومشتری....!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟

    فقط میخواستم بگم...شهید هاشمی وهمه شهدا....

    ممنون از اینکه این آرامش وبرامون فراهم کردید......

    و ما چقدر قدر دانیم......!!!!!!!!



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/10/11:: 1:0 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    حماسه حضور