• وبلاگ : کربلاي جبهه ها يادش بخير... !
  • يادداشت : يا حق...
  • نظرات : 13 خصوصي ، 37 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام سردار! يادت هست!يادت هست آن زمان تو گوش آقا مهدي باکري چي گفته بودي! آره!گفتي آقا مهدي شما هرجا برويد من آن جا کنار شما هستم !سردار راستي که حرف مرد يکيه !
    مي دانم که اين روزهاي آخر دلت ديگر تنگ شده بود آسمان برايت کوچک شده بود،زمين ديگر برايت خيلي کوچک شده بود.
    مي دانم که خلوتت را با جشن حنابندان شبهاي عمليات پيوندي بود،ياد بچه هايي مي افتادي که با قهقه ي مستانه مي چرخيد و مي چرخيدند.
    صحنه خون بود و آتش.سرخ در سرخ.دستي آن سوي فلک دف مي زد،دستي نوراني که شعشه اش شب را کور مي کرد و در رگهاي خاک شور مي پاشيد.سماع بود.سماع پروانگي در ضيافت آتش.ياد بچه هايي بودي که گلو له ها سرود خواني شبهاي شهادتشان را با صفيري که تمامي نداشت کامل مي کردند،بچه هاي شبهاي عمليات،بچه هاي«حلالم کنيد»هاي از ته دل و مستانگي هاي شهادت.
    سکوت کرده بودي وسرت به کار گرم بود،اما مگر دلت ساکت مي نشست؟موجهاي سرکش مي آمدند و مي رفتند.ساکت بودي ولي صداي محمد ابراهيم همت،مهدي باکري و همه بچه هاي کفن پوش لشکر 8 نجف اشرف در خلوتت طوفان کرده بود.مي گفتند:آخر تو را چه به اين خاک؟بال تو آسماني است.بال تو رهاتر از آن است که در قفسهاي کوچک.درقفسه هاي اداري، در سقفهاي آيينه کاربگنجد بال بال بزن،بالاتر بالاتر.بيا اينجا،اينجا که طوفان هاي دلت را در آرامش مطلق غرق شود،
    رفته بودي پيش آقا،آرامشت پيش او پرده دريد،بغضت ترکيد،رها شدي که :دعا کنيد براي شهادتم.گفتي دلم، دلم تنگ شده! آره دلت تنگ شده بود دل مهدي ،حاج<