* اي شهيد اي آنکه بر کرانه ازلي نشسته اي دستي برآر و ما قبرستان نشينان عادات سخيف را نيز از اين منجلاب بيرون بکش.
حاج مرتضي رو از بچه گي به خاطر مادرم كه روايت فتح نگاه مي كرد آشنا مي انگاشتم و بماند كه گذشت و در زماني نچندان دور از آن زمان سكه ما افتاد كه لاف امده است روزگار و من هيچ نمي دانم ...
راز خون را در 3 نظري خواندم ... هنوز نا تمام مانده با همان شيرازه .... دست خيلي ها رفت و من مي نازيدم به اينكه آن را در كنج كتاب خانه ام نگاه داشته ام ... پز مي دادم و مي دهم به اين كه من هم اهل آويني هستم .... نه اهل روايت كردن فتح ... البته بماند كه بخش آخرش مانده كه يعني همه اش ... طرفه اش آن بود به زعم من ....
متني كه بر بي رقت زدي قلقلك مي دهد كه برو م و بخوانمش ....
راستي بگويم مرتضي خود نيز در دوره اي پز كتابي را مي داد كه در دست داشت و آن را طوري مي گرفت كه همه جلدش را ببينند و حتي ريشه نيچه اي مي گذاشت ... خودش نوشته است ...
بماند تا وقتي ديگر ...
يا حق