(تا چشم کار میکرد همه جوان بودند،برو بچه هایی ریشو وحزب اللهی.مثلِِِِِِِِِِِِ هر جمع جوانانه ی دیگری پرت وپلا میگفتند.یکی می گفت :"زمینی میرود تا زاهدان ."دیگری میگفت:"الان رسیدیم شاه عبدالعظیم.عوارضی رارد کردیم."آن یکی فریاد میزد :"برویم پایین هل بدهیم."***چرخ هواپیما که از زمین کنده شد،همه صلوات فرستادند.با علی رفته بودیم تو نخ جعیت.پسرتپلی بود دو سه ردیف جلوتر از ما،که کاپشن چرم داشت ویک بند پرت وپلا میگفت:"الان از روی کشتارگاه رد شدیم بو کن !سروان بگو قم برای سوهان نگه دارد…")*****
متن بالا گزیده ای بود از کتاب داستان سیستان نوشته آقای رضا امیر خانی شاید خیلی ها تا به حال این کتاب وخونده باشند این کتاب سال82به چاپ رسید .خیلی خیلی جالبه من که هر دفعه می خونم یه جورایی برام تازگی داره. پیشنهادمیکنم کسانی که نخوندند حتما این کتاب وبخونند راستی شنیدم نوشته جدید آقای امیر خانی برای نمایشگاه کتاب میرسه. اسم کتاب بی وتن(رمان )است.
کلانوشته ها آقای امیر خانی قشنگه.