همه جوره از او می گفتند. هم بد. هم خوب. آنها که یکی دو روز اول آموزشی بریده بودند و از پادگان در می رفتند، خیلی از میثم بد می گفتند. می گفتند:
- نصف شب می آد داخل ساختمان و با تیراندازی و عربده کشی، دستور می دهد که تا 3 شماره از توی آسایشگاه بدویم دم در. خودش هم وامی ایستد، رد حالی که تیر می زند و همه را می ترساند،هل می دهد که زودتر بدویم پایین. وقتی همه رفتند پایین، اول دستور می دهد پوتین ها و جوراب ها را درآوریم. بعد پیراهن و زیر پیراهن. بعد همه را به دو راه می انداخت طرف تپه های پشت پادگان. تا زانو توی برف بودیم. هی داد می زد که با بدن های لخت، توی برف های سرد غلت بزنیم...
- بابا این دیگه کیه؟!! آخرای دوره که بود، یه شب همه را جمع کرد، آرام گفت: حالا که به لطف خدا تونستید 45 روز سخت ترین آموزش ها را طی کنید که در عملیات به مشکل بر نخورید، از شما یک چیز می خواهم، یعنی دستور می دهم که هیچکس حق ندارد از جایش تکان بخورد، خودتان که مرا می شناسید. پا از پا تکان بدهید، خودتان می دانید.
همه وحشت می کنند. یا حضرت عباس! دیگه چیکار می خواست بکند. یعنی دیگه چی مونده بود؟! شاید می خواست نارنجک بیندازد وسط جمع! بابا این نفس ما را برید. دل توی دل کسی نبود. همه آماده باش بودند که بپرند دور و بر وجان پناه بگیرند. همه منتظر صدای فریاد میثم بودیم که بگوید: نارنجک... بخیزید...
ولی از این خبرها نشد. با تعجب دیدم میثم نیست. شک کردیم. دیدم نفرات جلوی ستون دارند گریه می کنند. صدای گریه شان بلند بود و شانه هاشان تکان می خورد. یه دفعه دیدم چیزی آمد روی پایم. جا خوردم. ترسیدم. یا خدا!!! این چی بود؟! کی بود؟
افتاده بود روی پاهای بچه ها. گریه می کرد. گریه و التماس که اگر اذیتی و یا شدتی داشته او را ببخشیم. خودش بود میثم، همان میثم که از اسمش پادگان می لرزید و حالا از کاری که او می کرد، شانه های بچه ها از گریه می لرزید. پای همه ی بچه ها را بوسید و خاک پوتین های آنان را به صورت خودش می مالید و می گفت: " شما رو به خدا منو حلال کنین... جبهه که رفتین منو دعا کنین... دعا کنین منم بیام اونجا..."
سلام خدمت همه ی دوستای گرامی!!
این پست آغازیست بر یک پایان! آغازی کوتاه! تا بازگشتی دوباره!
و هستیم! باز!!!
التماس یه عالم دعا