از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد .برای عملیات مهمات کم داشتند.
رفته بود توی فکر. پیرمردی آمد وکنارش ایستاد. لباس بسیجی تنش بود.
***
فکر میکرد قبلا جایی دیده اش،اما هر چه فکر میکرد ،یادش نمی آمد کجا.
پیرمرد به ش گفته بود"تا ائمه رو دارید ،غم نداشته باش.تو این عملیات
پیروز می شید.عملیات بعدی هم اسمش بیت المقدسه.بعد هم تو میری لبنان
.دیگه بر نمی گردی ."
***
گریه میکرد وبرای من تعریف می کرد.
(برگرفته از کتاب یادگاران )
*****
متن بالا در مورد حاجی بود زیاد اسمش و شنیدید حاج احمد و میگم ،
حاج احمد متوسلیان،دلم می خواست اولین متن نوشتاری مو یه جوری شروع
کنم نمیدونم چرا یه دفعه رفتم سمت حاجی .نمیدونم، فقط اینوبگم منتظرشم،
خیلی از رفقاهم منتظر شن میدونم یه روزی برمیگرده .
.دعا کنید تا هر چه زودتر اون روز برسه.