سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
صفحه ی اصلی |شناسنامه| ایمیل | پارسی بلاگ | وضعیت من در یاهـو |  Atom  |  RSS 
کم ترین چیزی که در آخر الزمان یافت می شود، برادر قابل اعتماد است، یا درهمی از حلال . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
» آمارهای وبلاگ
کل بازدید :278906

» درباره خودم
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
....!!!
اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک... آرزوی شهادت همیشه در دلم باقیه...از خدا میخوام که نصیبم کنه.... باید رفت..باید تعلقات رو کنار بزارم برای رسیدن ..شاید این راهش باشه....یحتمل باید زودتر بار و می بستم نشد یا نخواستم نمیدونم...و حالا وقت کوچ کردن ما هم رسید..حرف زیاده اما حسی و رمقی برای گفتن نمانده ...فقط ازشهدا میخوام اگه کوتاهی کردم تو این وب حلالم کنن ..به همان آهستگی که آمدیم ،به همان آهستگی هم میرویم...کربلایی باشید... تمــــــــــــــــــــــــــــام...
» لوگوی وبلاگ
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
» لوگوی دوستان















» آوای آشنا
» دل تنگم

نمیدونم تا به حال براتون پیش اومده که دلتنگ شهدا بشید یا نه ؟برای من زیاد پیش اومده تا هم نرم پیششون

نمی تونم آروم بگیرم ؟حالا دوباره این حال وهوا زده به سرم وسخت دلم گرفته .هر وقتم که اینجوری میشه

خودشون زودی می طلبن، جور میشه که بری یهشت زهرایا ... .امروز وقتی که توی این حال وهوا بودم ، 

که یکی از رفقا زنگ زد وگفت :داریم با یه عده از دوستای بسیجی میریم کلکچال (تپه نور شهدا )کلی خوشحال

شدم و ذوق کردم .حالا فقط مونده روز شماری تا جمعه برسه .دعا کنید که قسمت بشه ومنم با گروه راهی

  بشم.

یاران همه رفتند جا مانده ام من  

از کاروان عشق وا مانده ام من

از بس خطا کردم رویم سیه شد

تمام عمـــــــر من غرق گنه شد

یاران چرا ما را با خود نبردید ؟؟؟000 

 



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/2/5:: 6:30 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    » داستان سیستان

    (تا چشم کار میکرد همه جوان بودند،برو بچه هایی ریشو وحزب اللهی.مثلِِِِِِِِِِِِ هر جمع جوانانه ی دیگری پرت وپلا میگفتند.یکی می گفت :"زمینی میرود تا زاهدان ."دیگری میگفت:"الان رسیدیم شاه عبدالعظیم.عوارضی رارد کردیم."آن یکی فریاد میزد :"برویم پایین هل بدهیم."***چرخ هواپیما  که از زمین کنده شد،همه صلوات فرستادند.با علی رفته بودیم تو نخ جعیت.پسرتپلی بود دو سه ردیف جلوتر از ما،که کاپشن چرم داشت ویک بند پرت وپلا میگفت:"الان از روی کشتارگاه رد شدیم بو کن !سروان بگو قم برای سوهان نگه دارد…")*****

    متن بالا گزیده ای بود از کتاب داستان سیستان نوشته آقای رضا امیر خانی شاید خیلی ها تا به حال این کتاب وخونده باشند این کتاب سال82به چاپ رسید .خیلی خیلی جالبه من که هر دفعه می خونم یه جورایی برام تازگی داره. پیشنهادمیکنم کسانی که نخوندند حتما این کتاب وبخونند راستی شنیدم نوشته جدید آقای امیر خانی برای نمایشگاه کتاب میرسه. اسم کتاب بی وتن(رمان )است. 

      کلانوشته ها آقای امیر خانی قشنگه.

     



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/2/4:: 2:15 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    » حاجی

     

    از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد .برای عملیات مهمات کم داشتند.

    رفته بود توی فکر. پیرمردی  آمد وکنارش ایستاد. لباس بسیجی تنش بود.
    ***

    فکر میکرد قبلا جایی دیده اش،اما هر چه فکر میکرد ،یادش نمی آمد کجا.

    پیرمرد به ش گفته بود"تا ائمه رو دارید ،غم نداشته باش.تو این عملیات

    پیروز می شید.عملیات بعدی هم اسمش بیت المقدسه.بعد هم تو میری لبنان

    .دیگه بر نمی گردی ."

    ***

    گریه میکرد وبرای من تعریف می کرد.

    (برگرفته از کتاب یادگاران )

    *****

    متن بالا در مورد حاجی بود زیاد اسمش و شنیدید حاج احمد و میگم ،

    حاج احمد متوسلیان،دلم می خواست اولین متن نوشتاری مو یه جوری شروع

    کنم نمیدونم چرا یه دفعه رفتم سمت حاجی .نمیدونم، فقط اینوبگم منتظرشم،

    خیلی از رفقاهم منتظر شن میدونم یه روزی برمیگرده .

    .دعا کنید تا هر چه زودتر اون روز برسه.



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/2/2:: 3:10 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    » رهبرم

    این هم هدیه من برای شروع کار...



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/2/1:: 1:28 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    » سلام
    سلام اومدم تا از دلتنگیهام بگم ...

  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/2/1:: 12:32 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    <      1   2      
    حماسه حضور