سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
صفحه ی اصلی |شناسنامه| ایمیل | پارسی بلاگ | وضعیت من در یاهـو |  Atom  |  RSS 
نگاهداری دین، ثمره معرفت اساس حکمت است . [امام علی علیه السلام]
» آمارهای وبلاگ
کل بازدید :275679

» درباره خودم
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
....!!!
اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک... آرزوی شهادت همیشه در دلم باقیه...از خدا میخوام که نصیبم کنه.... باید رفت..باید تعلقات رو کنار بزارم برای رسیدن ..شاید این راهش باشه....یحتمل باید زودتر بار و می بستم نشد یا نخواستم نمیدونم...و حالا وقت کوچ کردن ما هم رسید..حرف زیاده اما حسی و رمقی برای گفتن نمانده ...فقط ازشهدا میخوام اگه کوتاهی کردم تو این وب حلالم کنن ..به همان آهستگی که آمدیم ،به همان آهستگی هم میرویم...کربلایی باشید... تمــــــــــــــــــــــــــــام...
» لوگوی وبلاگ
کربلای جبهه ها یادش بخیر... !
» لوگوی دوستان















» آوای آشنا
» بسم الله.

بسم الله و آغاز می شود اکنون!!
 سالی نو و لحظاتی که رقم خواهیم زدشان!
قول خواهم داد مولایم که دیگر نرنجانمت!
قول خواهم داد که لحظه ای از تو غافل نشوم!
قول خواهم داد...
همه را می نویسم که بدانم!
می نویسم که بدانی!
که بدانی چقدر دوستت دارم!
مولای غریب بنده نواز! در انتظار آمدنت ایستاده ام!
از اوج لحظه ی دیدار! تا همیشه ی هستی! منتظرم!!!

اومدم دیگه لباس عزا رو که از پر کشیدن آقای نظری و در ادامه ش ماه محرم و صفر به تن این وبلاگ نشسته بود، در بیارم که دیدم م.ر (نویسنده ی سابق و دوست عزیزم) هم این پیشنهاد رو دادند!!
امیدوارم سال جدید رو با خاطراتی خوش شروع کنین! یا حق و التماس دعا
یه عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالمه



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/12/29:: 11:45 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    » دردهای یک دل دیوانه

    دل دیوانه ام بد گله می کند امشب! نه عزیز مهربانم! نه از دست تو!
    از دست خودش!
    که تو تمام منی!!!

    این روزها مثل از دست دادن آن فیض قدیم، می شود، حسم!! و تلنگری شاید باید! اما نیست!!!!
    این روزهای تلخ و عذاب وجدان و قصه ی کهنه ی فراموشی در پیش!

    نمی خواهم!
    به که گویم!
    بمان با من! برای همیشه ی همیشه ای که هیچش کران نباشد و برای همیشه ای که من باشم و تو!!
    برای آخر تنهایی، تو با من باش!

    وای از دست این دل!
    بد گله می کند امشب...
    مرهم می خواهد اما نیستی!!!!!!!!
    کجا جستجو کنم تو را؟!!
    هستی و نمی بینمت! این دل دیوانه ام حق دارد به خدا!!!

    خاموش باش... بگذار سکوت هجی کند آخرین دیدارمان را....

    التماس دعا.......... یه عالمه!!!



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/12/12:: 11:15 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    » میثم

    همه جوره از او می گفتند. هم بد. هم خوب. آنها که یکی دو روز اول آموزشی بریده بودند و از پادگان در می رفتند، خیلی از میثم بد می گفتند. می گفتند:
    - نصف شب می آد داخل ساختمان و با تیراندازی و عربده کشی، دستور می دهد که تا 3 شماره از توی آسایشگاه بدویم دم در. خودش هم وامی ایستد، رد حالی که تیر می زند و همه را می ترساند،هل می دهد که زودتر بدویم پایین. وقتی همه رفتند پایین، اول دستور می دهد پوتین ها و جوراب ها را درآوریم. بعد پیراهن و زیر پیراهن. بعد همه را به دو راه می انداخت طرف تپه های پشت پادگان. تا زانو توی برف بودیم. هی داد می زد که با بدن های لخت، توی برف های سرد غلت بزنیم...
    - بابا این دیگه کیه؟!! آخرای دوره که بود، یه شب همه را جمع کرد، آرام گفت: حالا که به لطف خدا تونستید 45 روز سخت ترین آموزش ها را طی کنید که در عملیات به مشکل بر نخورید، از شما یک چیز می خواهم، یعنی دستور می دهم که هیچکس حق ندارد از جایش تکان بخورد، خودتان که مرا می شناسید. پا از پا تکان بدهید، خودتان می دانید.
    همه وحشت می کنند. یا حضرت عباس! دیگه چیکار می خواست بکند. یعنی دیگه چی مونده بود؟! شاید می خواست نارنجک بیندازد وسط جمع! بابا این نفس ما را برید. دل توی دل کسی نبود. همه آماده باش بودند که بپرند دور و بر وجان پناه بگیرند. همه منتظر صدای فریاد میثم بودیم که بگوید: نارنجک... بخیزید...
    ولی از این خبرها نشد. با تعجب دیدم میثم نیست. شک کردیم. دیدم نفرات جلوی ستون دارند گریه می کنند. صدای گریه شان بلند بود و شانه هاشان تکان می خورد. یه دفعه دیدم چیزی آمد روی پایم. جا خوردم. ترسیدم. یا خدا!!! این چی بود؟! کی بود؟
    افتاده بود روی پاهای بچه ها. گریه می کرد. گریه و التماس که اگر اذیتی و یا شدتی داشته او را ببخشیم. خودش بود میثم، همان میثم که از اسمش پادگان می لرزید و حالا از کاری که او می کرد، شانه های بچه ها از گریه می لرزید. پای همه ی بچه ها را بوسید و خاک پوتین های آنان را به صورت خودش می مالید و می گفت: " شما رو به خدا منو حلال کنین... جبهه که رفتین منو دعا کنین... دعا کنین منم بیام اونجا..."

     

    سلام خدمت همه ی دوستای  گرامی!!
    این پست آغازیست بر یک پایان! آغازی کوتاه! تا بازگشتی دوباره!
    و هستیم! باز!!!
    التماس یه عالم دعا



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/11/26:: 8:47 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    » !!!!!.........

    اشک وخون در کربلا می ماند اگر زینب نبود....

    عاشق از معشوق جدا می ماند اگر زینب نبود.....

    *******************************

    آرام وسنگین قدم بر میداشت ........

    سنگینی زیادی را بر دوشش حس میکرد.....حتی توانایی بلند کردن سرش را نداشت.....

    نمیتوانست نگاه کند .....نمیتوانست سنگینی نگاهایشان را تحمل کند .....

    نمیتوانست به چهره های زیبایشان از پشت قاب عکس هایشان نگاه کند...

    تاب دیدن این نگاه ها را نداشت.....

    نمیدانست چه بگوید.....نمیدانست چطور معذرت خواهی کند.....

    بگوید یک لحظه از یاد خون شما غافل شدم.....همه بغضش را جمع کرد فریاد زد....

    شهدا شرمنده ام.....

    ********************************

    ./ نزدیک است چهلمین روز از آسمانی شدنش.....روحش شاد.....

     باز این عمر ما است که در گذر است.........

    ./ از هاتف هم بخوانید ...برای یارش نوشته........

    1.                                                                                                                                             ./ این قسمت از نوشته نق نقو جان (سابق)بسیار جذاب بود برایم...

    یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد

    نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

    راهی نروم که بی راه باشد

    خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

    یادم باشد که روزو روزگار خوش است

    همه چیز رو به راه و بر وفق مراد است وخوب

    تنها،تنها دل ما دل نیست

    ./ این پست هم(سالار زینب) یادگار اولین روزهای وب نویسی است.....مناسب دیدم با این ایام....بخوانید...

    ./ کربلایی باشید.......

    دعایم کنید.....یه عااااااااااااااااااااالمه.....



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/11/16:: 12:58 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    » اجرک الله....

    الـسلام ای یادگار فاطمـه                     السلام ای نور چشمان همه

    آقاجان ای عزادار بلای کربلا                    داغدار کوفـه وشام وبلا

    خود بیا صاحب عزا بنما نظر                   تا به ویـرانه دل ما را ببر

     

     اجرک الله فی مصیبة جدک...........یا صاحب العصر والزمان (عج)

     

    حواست از حرکت باز ایستاد ، ونفسهای شریفت نهان گشت، وسر مبارکت بر فراز نیزه بالا رفت ،واهل وعیالت همچون بردگان

    به اسیری گرفته شدند؛ وبر بالای جهاز شتران ، در غل و زنجیر به بند کشیده شدند.....

    سلام کسی که اگر با تودر کربلا میبود با جانش ، از تو در مقابل تیزی شمشیرها محافظت می نمود، ونیمه جان ناقابلش را برای

    حفظ تو به چنگال مرگ میبخشید ، و در پیشگاهت جهاد میکرد وتو را علیه کسانی که بر تو سمتگرانه شوریدند، میداد وجان و

    تن و دارایی وفرزندان خویش را فدای تو میکرد.جانش فدای جان تو ، واهل بیتش سپر بلای تو میبود....

     "زیارت ناحیه مقدسه"

     

    نومید مشو که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست و انتظار تو را میکشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات

    بگشایی و از خود ودلبستگی هایش هجرت کنی و به حسین لا زمان و لامکان ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان ومکان ،

    خود را به قافله سال شصت ویکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی....

     "شهید آقا سید مرتضی آوینی"



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/10/29:: 4:0 صبح | در باغ شهادت را نبندید ()

    » آسمانی شد.....

    انا لله وانا الیه راجعون...

     

     

    او نیز آسمانی شد.......

    روحش به کبوتر حرم می مانست

    درحجم قفس بال زدن نتوانست

    درمطلع صبح صادق از خاک پرید

    او وقت طلوع خویش را میدانست

     

    تسلیت میگم مصیبت وخدمت خانواده آقای نظری واز خداوند متعال طلب صبر جزیل براشون دارم...

    به همه رفقای وب نویس نیز تسلیت میگم....از دست دادن یکی ازبهترین وب نویسای مذهبی رو...

    روحش شاد.............

    .

    .

    .

    .

    التماس دعا

    یا محمد و علی

     



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/10/14:: 1:1 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    » قدر دانیم....

    ای جوانان ، ای پسران ، ای دختران عزیزم !

    ای نور دیدگانم ! ما در سنگر جبهه حق علیه باطل ، پشت دشمن را شکستیم واز برای آرامش شما چه شبها

    که نخوابیدیم. ما از شما واسلام دفاع کردیم. ما همچون یاران رسول الله (ص)بودیم که به جنگ بدریون شتافتیم.

    میدانید چه غنچه های نشکفته ای به زیر تانکهای بعثیون فرستادیم تا شما در آرامش به سر برید.تا هیچ ابر قدرتی نتواند

    نگاه چپ به شما بکند ؟                                 

         " شهید سید مجتبی هاشمی "

      ********************

    شاید این موضوع زیاد برا شما تازگی نداشته باشه...!!!

    چندی پیش کلرجی من یه پست نوشته بود باعنوان عقلم درد گرفته....اما من هم عقلم درد گرفت هم دلم....

    دلم میخواست چند دقیقه فکرم مشغول نباشه....چشمم به آگهی روزنامه افتاد...شروع کردم به ورق زدن ونگاه کردن..

    از فروش خونه وماشین اسبابو اثاثیه تا...رسیدم به صفحه استخدام...به بعضی از آگهی ها نگاه کردم...

    جالب بود...به منشی خانم با ظاهری آراسته ...!!!

    منشی تر جیحا خانم....!!! به چند فروشنده خانم با ظاهری آراسته....!!!

    تعداد زیادی از آگهی ها این چنین بود...

    یادمه قبلنا آگهی ها اینطور بود ...به خانم منشی آشنا با کامپیوتر و زبان...وغیره

    آراستگی که بد نیست...تازه تمیزی وپاکیزگی نشانه ایمانه....

    اما چه آراستگی منظورشون بود....

    یاد حرف یه بنده خدا افتادم....که بنا به دلایلی دنبال کار بود....وقتی برام تعریف میکرد تازه یاد اشکایی که تو چشمم جمع شد افتادم...

    که چه قدر تو ماشین گریه کرده بود ...بخاطر اینکه علاوه بر کار ...حرف آزادی و شرایط دیگه .......................... .

    یاد پاساژنزدیک خونمون افتادم که هر بار برای خرید میرم اونجا...فروشنده های خانومش چه قدر جذاب تر از ویترین مغازه اند....

    شاید اینم دلیلی اشه برای جذب ارباب رجوع ومشتری....!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟

    فقط میخواستم بگم...شهید هاشمی وهمه شهدا....

    ممنون از اینکه این آرامش وبرامون فراهم کردید......

    و ما چقدر قدر دانیم......!!!!!!!!



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/10/11:: 1:0 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    » یاد باد....

    عجیب اینجاست که باز هم این همان دهکده جهانی است که در زیر آسمانش"بسیجیان رملهای فکه"

    زیسته اند.همان دهکده جهانی که درنیمه شبهایش ماه هم بر کازینوهای "لاس وگاس"تابیده است وهم

    بر حسینه دو"دوکوهه"وگورهایی که درآن بسیجیان از خوف خدا وعشق به گریسته اند.دنیای عجیبی است نه ؟...

     " شهید آقا سید مرتضی آوینی "

    **************************

    (اول پست پایینی رو بخونید بعد این ...)

    وقتی این موقعه های سال میشه ،دلم بد جوری میگیره....بیشتر از گرفتن هوایی میشه...آره هوایی....

    هیچ موقع اون روزها وساعت ولحظه ها رو نمیتونم فراموش کنم...

    رفیق...یادته...از هفت خوان رد شدیم تا رسیدیم...چقدر...بماند...مهم رسیدن بود.....آره بالاخره رسیدیم...

    چهار سال پیش....به زبانی هزار وسیصدو هشتاد ویک..بهمن ماه.....

    روزعرفه...رسیدیم...خوندیم دعای عرفه... رو با حاج سعید حدادیان ...بس دلنشین....(همان یک پاراگراف)

    ...................  .

    هرکاری کردم نشد....با کفش راه برم روی اون زمین...مقدس بود...تو اتوبوس کفشامو در آوردم....

    گیج و منگ...نمیدونستم راه برم یا بدوم...گریه کنم یا بخندم...(شاید هنوز باور نکرده بودم که رسیدم...)

    مات ومبهوت..به آدما... به اطرافم نگاه میکردم...بعضی دسته جمعی...بعضی تک..بعضی دونفری وبعضی...

    یکی میگفت بقیه گریه میکردند....یکی تنها چفیه رو سرش زانوهاش بغل کرده بود...یکی نگاه میکرد...به کجا..؟نمیدونم..خیره مونده بود...

    شلوغ بود اما خلوتی برای تو...صدا بود ولی آرامش....

    ...................   .

    زمین و خاکای ترک خوردت....از تشنگی....از شرم....نمیدونم....تعریفتو زیاد شنیده بود....تعریف همین خاکتو...

    تعریف آدمایی که باهاشون زندگی کردی.... تعریف غروبت...تعریف شب هات...تعریف ... ؟؟؟ یا زهرا(س)رمزت بوده....

    شنیدم که بوی سیب ویاس داری.....بیخود نیست که میگن احساس داری....وباز راست گفتن تو داغ داری.....

    ...................  .

    غروب بود...دل گرفتگی خودت یه طرف...غروب هم شدت میداد.... گرفتگی رو....!!!

    نشستیم ..راوی حرف میزد...چی میگفت ..نمیدونم...اصلا حواسم نبود.....اینجا بزرگه...یعنی میشه درکش کنم....

    بلند شدم..میرفتم...کجا باز هم نمیدونستم...فقط میرفتم...رسیدم...پشت میله ها وتوری های فلزی...

    دیدم...خود نبودم...هیچ....تهی... حتی غلت خوردن اشکامو حس نمیکردم...

    سوزشش حس میشد... نه سوز اشک نبود...سوز دل بود...( شاید اشک کوچکترین ذره برای توجیه )

    دیگه دستام قفل شده بود...توی توری ها..سرمو چسبونده بودم...نگاه ..گریه میکردم..نه..گریه میکردیم...(چهارتایی)...

    دروازه دیده میشد...میگفتن راهی نیست از دروازه بصره تا کربلا....آره کربلا...کربلا...نزدیک بودیم اما دور....

    اما نه...خودمون هم تو کربلا بودیم...پر بیراه نیست که میگن...کربلای ایرانی...کربلای ایران...منم تو کربلا هستم...

    ...................   .

    از این کربلا ......تا ......آن کربلا........    چقدر شباهت....

    اینجا ...شروعش یا زهرا ( س )....        آنجا....بالای سر بریده مادر (یا زهرا (س) )

    اینجا...برادر...توپ وترکش....            آنجا...برادر....به خدا نمیتونم بگم....؟؟

    اینجا...عشق ..خون....شهادت...         آنجا...عشق...حسین(ع) ...شهادت....

    اما اینجا................بین الحرمینت کو....؟؟؟؟؟؟؟

    ...................    .

    هر کسی یه جوری خلوت کرده بود....زمزمه...اشک ...دعا...سوز دل...حسرت...آه..... .

    : بلند شید....بلند شید.... : چرا ؟؟... از این ساعت این منطقه ممنوعه است...بلند شید....

    سبک...آروم...خودم بودم....کسی مرا میبرد....!!!

    تمام...پایان سفر به کربلای ایران....شلمچه .....کربلای پنج....یا زهرا (س).....



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/9/30:: 1:36 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    » ما رفتیم....

    در زمان غیبت کبری به کسی ((منتظر ))گفته میشود وکسی میتواند زندگی کند که

    منتظر باشد ، منتظر شهادت ، منتظر ظهور امام زمان (عج) خداوند امروز از ما همت ،

    اراده وشهادت طلبی میخواهد...

     " شهید آقا مهدی زین الدین  "

    *************************

    سلام....

     1. ما رفتیم.....با اجازه....تا مدتی همه راحت..برید خوش باشید....

    تا اواسط بهمن ماه نیستم....هستمااا...اما خیلی نیستم...

     2.  میخاستم این مطالبو بعد پست بالایی بنویس...دیدم همینجوری طولانی هست ..

    دیگه این پایین نوشتم...

     3. به دلیل رفتم مجبور شدم زودتر بیامو آپ شم...

     4.اینبار فقط به طور استثنا(برا پست بالایی)....صفحه نظرات باز کردم....(اینو نگفتم که فکر کنید برا نظر گذاشتن میگم،

    برا بعضیا که هی گیر میدادن... گفتم)

     5. بقیه پستا هم اگه آپ شد زحمتش با تکنولوژیه...

     6.پیشاپیش حلول ماه ذی الحجه رو تبریک میگم...(قبلش هم تسلیت شهادت ابن الرضا (ع)...)

     7. خدایی ایبار برام دعا کنید..نه لفظن از ته ته دلتون....

     8.روز عرفه هم یادتون نره...یاد حقیر هم باشید....(در ضمن ..دعای عرفه ..تهران...حسینه صنف

    لباس فروشا....با نوای دلنشین حاج منصور ارضی...بعد از نماز ظهر وعصر ..یاعلی)

     9.میخواستم بگم هوای یه بنده خدایی رو داشته باشید...میترسم سیاسی شه..بیخیال...

     10. دعا کنید یه عااااااااالمه...

       یا حق....



  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/9/30:: 1:35 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    » بازم عاشق شدم....!!!

    حزب الله حتی در میان دوستان خویش غریبند ، چه برسد به دشمنان .اگر چه در عین

    گمنامی ومظلومیت بازهم من به یقین رسیده ام که خداوند لوح وقلم تاریخ را به اینان سپرده اند...

     "شهید آقا سید مرتضی آوینی "

    ***************************************

     (شاید داستان کوتاه.... )

    دنبال یه مطلبی تو دفترم میگشتم چشمم به عکسش افتاد ...همیشه باهامه ...یاد روزی اولی که باهاش آشنا شدم افتادم...

    سال اول دانشجویی بود با دوست جون رفته بودیم خیابون انقلاب کتاب بخریم...

    نمیدونم چرا یه دفعه سر از اون مغازه در آوردیم...داشتم به وسایل تبلیغاتی نگاه میکردم...سرمو که بلند کردم چشمم بهش افتاد داشت نگاه میکرد...

    یه شال مشکی دور گردنش انداخته بود...محاسن مرتب...ویه لبخند ملیح ...کلهم صورتی جذاب...

     نگاهه کار خودشو کرد و هیچی دیگه خودتون تا آخرشو بخونید دیگه....

    ادامه مطلب...


  • کلمات کلیدی :
  • ....!!!:: 85/9/25:: 1:10 عصر | در باغ شهادت را نبندید ()

    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >
    حماسه حضور